گفت : « چه می بینی؟ » نگاهی به اطراف انداختم و گفتم :« صدها دانه زیر خاک ؛ هزار دانه که منتظر رویش و جوانه زدن دوباره هستند... صدها دانه که سردی خاک را به گرمای آفتاب ترجیح دادند ، صدها دانه که قصه شان را گفتند ، شعرشان را سرودند و خود را به خاک سپردند » گفت : « چه کسی این دانه ها را سیراب می کند؟ » گفتم :« هیچ کس! این دانه ها تا آخر هستی سیرابند، از همه ی دانه های دنیا سیرابترند چرا که با خون رفع عطش کردند...» گفت: « چه دانه های عجیبی ! چه چیزی باعث شده که دانه ها از زیر خاک بودن نترسند؟ » گفتم :« نیروی عشق! همان نیروی عشقی که درختان را سبز می کند، میوه ها را شیرین می کند ، مگر نمی دانی از شدت عشق بود که راه میانه را به انتها رساندند؟ چون دیگر تاب ماندن نداشتند... می خواستندجوانه بزنند ، سبز بشوند و رشد کنند ... گفت : « مگر سیر عادی رشد ، چه عیبی داشت؟ » گفتم :« می دانی؟ این دانه ها پوسته ی تنگشان را تاب نیاوردند، میخواستند هرچه زودتر خود را به خاک و آب برسانند... تا بزرگ شوند و بلندتر از همه ی درختان دنیا...» این را گفتم و هر دو در سکوت به صدها سنگ که دانه های عاشق را در خود جا داده بود ، خیره شدیم.
پ.ن: به یاری خدا اولین مطلب را در این وبلاگ قرار دادم . به امید همکاری مستمر .
|